مادربزرگی داریم از آن بچه لات هاست !
چشمش نزنیم ماشالا سرحالو غبراق (قبراق؟ قبراغ ؟ خو حالا هر چی! )
،جانم برایتان بگوید ،پارسال این مادربزرگمان در خانه تنها بود ،گویا میترسید شب تنها بخوابد ! خلاصه امیدش به منه بدبخت بود که پیشش بمانم ، من هم که از همان بچه پرروهای قدیم !(ک میگن بچه پررو هم همون بچه پررو های قدیم ) - نه گذاشتم نه برداشتم گفتم مگر بیکارم از پتو و بالشت نازنینم بگذرم؟؟ نرفتم ! اولش که قربان صدقه ام میرفت که به حساب خودش مرا خر کند ! خبر نداشت بااینکارش گرگ میشویم ! خلاصه تا از من نه را شنید ، فوری شرو کرد بدو بیراه گفتن ! سر آخر هم گفت ایشالا کنکور قبول نشی !!! دیگر بدجور کینه ی مان گرفت !( هنوزم ک هنوزه پشت کنکور موندم خداشاهده!ن اینکه قبول نشدم آآآآ ! خودم نرفتم !)
از همان موقه هر وقت تنها است می آید خانه ی ما ، اما خدا یا مرا ببخش ! ! ! هر شب با او کل کل دارم ! خدا خیرش بدهد زبان که دارد ولی بازهم در مقابلمان کم می آورد ! سرتان را درد نیاورم ،یک شب اشکش را در آوردم :-(نمیدانم این بشر را که میبینم کرم هایم آرامم نمیگذارند و بدجنس میشوم ! حالا مادربزرگمان رفته مسافرت !شنیدم حالش بد شده ، زنگ که زدم براش حالشو بپرسم حرف که زدیم زد زیر گریه :-(:-( آخه فک نمیکرد واسش زنگ بزنم :-( طفلی دلش تنگ شده بود برام :-( رفته بود به همه گفته بود ببینین کی زنگ زده واسم :-( از همونروزه دپرسم ک چرا اینکارارو باهاش کردم . . . . . خدا یا از سر تقصیرات ما بگذر ! قدر اطرافیانمان را بدانیم :-( :-( من از بس که ندونستم همش چوبشو میخورم :-(
قدرشو بدون ! منکه ندارم
اون قدرمنو نمیدونه